مستقر در ماه



نوبت به جمع بندی 97 رسید.

سال 97 سال عجیبی بود. خیلی عجیب شروع شد و اوایلش اتفاقای بدی برام افتاد. اما از شروع تابستون، انگار که بقیه ی سال بخواد از دلم در بیاره، روال خوبی در پیش گرفت.

از اول اولش بخوام بگم،

روز سوم یا چهارم عید بود، که فهمیدم مقاله ام اکسپت اولیه شده و اگه تلاش کنم می تونم چاپش کنم تو ژورنال.

بعد سر یه سری درگیری های مالی و یه سری موضوعات دیگه تو اردیبهشت روزای بدی داشتم

یه اتفاق بدتر هم تو اردیبهشت افتاد. هر چند خدا بهم نشون داد که آدم ظالم سزاشو میبینه، اما هنوزم که بهش فکر میکنم خیلی غصه می خورم. ولی شکر که گذشت.

آخرین روز خرداد عروسی برادر آقای محترم بود. وای که چقدر خوشحال بودیم و چقدر برای خرید ذوق کردیم.

از اواسط تابستون روال درس خوندنم رو جدی تر کردم. سعی کردم رایتینگ بنویسم و مهارت یاد بگیرم.

16 مرداد 97 اولین مقاله آی اس آی من چاپ شد.

2 مهر 97 مدرک لیسانسم آزاد شد.

20 مهر 97 مدرک فوق لیسانسم آزاد شد.

15 آبان اصل دانشنامه هام به دستم رسید.

20 آبان آقای محترم پروژه ی سربازیش رو دفاع کرد.

زمستون رو سعی کردم با برنامه ریزی بیشتری درس بخونم. صبح ها به موقع پاشم و انگیزه ی بیشتری داشته باشم. هر چند بازم اونی که می خواستم نشد.

سال 97 هر چند از لحاظ مالی خییییلی برام سخت بود و خیلی تلاش کردم سیو کنم، هر چند خیلی سعی کردم رو درس خوندن وقت بذارم اما اونقدری که می خواستم نشد؛ اما بازم خدا رو شکر که تماما به بطالت نگذشت و برای هر روزش چالش و دل مشغولی داشتم.


امیدوارم سال 98 اول از همه من و خانواده م سالم باشیم. دوم از لحاظ مالی بهمون کمتر سخت بگذره(هرچند میدونم مختص خانواده ی ما نیست و مال کل ایرانه)، سوما اینکه سر به راه تر و درس خون تر باشم. برنامه ریزی بهتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم و کمتر غر بزنم.

سال 98 برای من (و آقای محترم) سال خیلی مهمیه. برای خانواده هامون هم. فارغ از بحث ازدواج و زلم زیمبوش، که ما فعلا بهش فکر نمیکنیم، بحث آینده مونه و به هم قول دادیم براش کم کاری نکنیم.

من از ته دلم می خوام که خواننده های اینجا سال 98 یکی از بهترین سال های عمرشون باشه. ممنون از اینکه همیشه منو میخونید و همراهم هستین تو بالا و پایین های زندگیم. ممنون از اینکه غرغرهای من براتون جذابه! ممنون از اینکه تحملم می کنین و بهم امید و روحیه میدین.

بچه ها دوستتون دارم.

انشاالله سال خوبی داشته باشین و برای سال جدید ِ من و آقای محترم هم دعا کنین. ممنونم.








چه روزهای بدی.

غمگینم.

از پریروز که خبر مرگ زنداییم رو شنیدم تو شوک هستم.

گریه های ما اونو برنمیگردونه.

من مطمئنم جاش تو بهشته.

اما صلوات میفرستم تا روح خودم آروم شه.


و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می‌چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.
و همه می‌دانیم.
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است).


من فکر می کردم دوره ی کتک زدن و کتک خوردن گذشته، تا اینکه اون روز غروب اون اتفاق افتاد.

زنداداشم، که باردار هم هست؛ اون روز تو اداره شون کشیک اضافه داشت و حوالی ساعت 4 عصر، تازه رسیده بود جلوی خونه ی (ما) که.

خودش تعریف میکنه تازه ماشین رو داشتم پارک میکردم که متوجه شدم خانم همسایه محکم به شیشه ی ماشین می کوبه و کمک میخواد که به دادم برس. شوهرم بچه م رو داره میکشه!

زنداداشم با توجه به وضعیتش کمی کرخت میشه اما خودش رو به داخل خونه میرسونه که به پلیس زنگ بزنه، در همون حال خانم همسایه هم از ترس شوهرش خودش رو داخل خونه ی ما میکنه.

نیم ساعت قبلش من و مادرم صدای جر و بحثی شنیده بودیم اما نفهمیده بودیم چه خبره.

****

حالا بگم از این همسایه. که خونه شون دقیقا به خونه ی ما چسبیده. زن و مرد هر دو معلم هستند و حدود 40 ساله. یک فرزند دختر دارند که کنکوری هست. ماشین خوب خونه ی خوب. هیچ وقت صدایی ازشون در نیومده بود، یا حداقل ما چیزی نمی شنیدیم.

****

اون روز بعد از اینکه زنداداشم به پلیس زنگ زد و خانم همسایه گریه کنان گفت شوهرم بهم چاقو زده و الان چاقو رو زیر گلوی دخترم گذاشته، من و مامان و زنداداشم کم مونده از تعجب غش کنیم!! مردی که ظاهرا خیلی موجه هست و به طرز مشکوکی خونه شون همیشه آرومه و هیچکسی خونه شون رفت و آمد نمیکنه و با هیچ همسایه ای هم ارتباط ندارن!

وقتی دخترشون هم از دست باباش فرار کرد و به خونه ی ما پناه آورد، و مرد مثل دیوانه ها در خونه ی ما رو میکوبید که در رو باز کنین، من کاملا فشارم افتاد و زنداداشم واقعا غش کرد!

****

اون روز پلیس اومد. اما مثل همه ی ماست مالی های ایرانی جماعت، قضیه به وسیله ی خانواده ی مرده سرپوش گذاشته شد.

متاسفانه پلیس با غیرتی هم نداریم که خودش قضیه رو پیگیری می کرد.

اون روز ما در خلال حرف های خانم همسایه و دخترش خیلی چیزها شنیدیم. اینکه 20 ساله خانم همسایه از ترس شب ها نمیخوابه چون میترسه شوهرش با چاقو بلایی سرشون بیاره. اینکه هر روز داره کتک میخوره. اینکه مرگش رو از خدا میخواد. کمی هم شنیدیم که مرد مشکل روانی هم داره.

****

ما اون روز در حد وظیفه ی همسایگی سعی کردیم کمک کنیم.

اما متاسفانه خانم همسایه بی کفایته. با اینکه خودش فرهنگی هست، متاسفانه نتونسته عین یه زن قوی این چالش رو حل کنه.

اگر که شوهرش بیماری روانی داره، باید پیگیری بشه و خلاصه یا درمان بشه یا چیزهای دیگه. اما اگه به قول معروف مرد خانه ظالمی هست، که دیگه اصلا زندگی باهاش فایده نداره! این همه ظلم پذیری رو درک نمی کنم.

****

شاید که تا الان این متن رو خوندین، فکر کرده باشین ممکنه قضیه ناموسی بوده باشه.

اما من حاضرم ریش گرو بذارم که به هیچ وجه. ما سال هاست که خانم و دخترش رو میشناسیم و حتی یک تار موشون رو هم ندیدیم. یا حتی یک لبخند اضافه یا رفتار جلف.

گیریم که قضیه ناموسی بوده باشه. مطمئنا راه حل های بهتری داره.

****

حالا، انگار که ترس مرده هم بعد از اون روز از بین رفته باشه و دیگه آبرو براش مهم نباشه، هر روز زن و دخترش رو به باد کتک میگیره.

ما هر روز صدای زن و دخترش رو می شنویم که بلند بلند جیغ میزنن و گریه میکنن.

چیکار میتونیم بکنیم؟ هیچی! چون خود زن انگار شکایتی نداره!

هر روز با کمری خمیده و بدنی شکسته میره سر کار و ظهر ها به این زندگی نکبت بار برمیگرده.

*****

بیشتر از همه دلم به حال اون دختربچه میسوزه که قربانی حماقت های مادرش و سنگدلی های پدرش شده.

من اگه جاش بودم فرار میکردم. مگه شرایط از اینی که هست بدتر میشد؟

کاش قانونی وجود داشت که میشد نجاتش داد



+اینکه زن و دختری دقیقا یک دیوار باهات فاصله داشته باشن و اینقدر زجر بکشن، خیلی غم انگیره. خیلی. هر شب قلبم از غم مچاله میشه، اما نمیتونم کاری بکنم.


خودم رو زدم به بی خیالی.

با این توجیه که 27 سال صبوری کردم، یک سال دیگه هم روش.

سال دیگه این موقع ها؟

"باید" حالم خوب باشه.



+یه کتاب تازه پیدا کردم، که خیلی دوسش دارم. البته نسخه ی پی دی اف ش هست. اسم کتاب اینه:

 1000English Collocations-in 10 minutes a day

 اگه نمی دونین، کالوکیشن ها ترکیباتی تو انگلیسی هستن که با هم میان. دو سه کلمه که باید با هم بیان. در غیر اینصورت یک انگلیسی زبان متوجه میشه شما فلوئنت نیستی. مثلا برای کلمه ی crime، یعنی جرم، نمی تونیم از کلمه ی do استفاده کنیم. باید بگیم commit a crime. یعنی مرتکب شدن یک جرم. 

بدون دونستن کالوکیشن ها، حرف زدن سخت میشه. نوشتن هم. خیلی اوقات کالوکیشن ها نجات دهنده هستند. به جای اینکه سه چهار خط توضیح بدی، راحت میدونی دو تا کلمه بگی و مفهوم رو برسونی. خوندن این کتاب هرچند جز منابع نیست. اما من بهش علاقه پیدا کردم و سعی میکنم روزانه ترکیباتش رو نگاه کنم و سعی کنم به ذهن بسپرمشون.



چند وقتی است که گاه به گاه صبح تا ظهرم بیرون از خانه، بابت گرفتن یک "وام" تلف می شود.

نه که کار شاقی باشد یا مثلا بخواهم بگویم قهرمانم یا فلان.

اما خب خسته ام.

راه دراز است و من که هر روز صبح زره آهنین می پوشم تا خودم را برای آینده بیشتر تجهیز کنم، گاهی کلافه می شوم.

بابت همین بیرون رفتن ها و سگ دو زدن ها، عصر ها هم سردردهای بدی می گیرم و فاتحه ی درس خواندنم، خوانده می شود. مثل الان که با چشم های ملول، با کدئین های بی شماری که کم مانده از سفیدی چشمانم بیرون بزند، اینجا نشسته ام، و باز ترجیح داده ام به جای درس خواندن، وبلاگ بنویسم.

گفتم این بیرون رفتن ها و اتلاف وقت را به فال نیک بگیرم بهتر است: هیایوی مردمِ {احتمالا بی پولی} که پشت ویترین ها ایستاده اند هم ممکن است قشنگ باشد. همان شلوغی قشنگ قبل از عید.


قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم

۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم

نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.

سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!

حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.

من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.

مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.

از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پایین بیاد و دیگه هیچ بازدهی نداشته باشم.

از یه طرف دیگه هم از محیط مجازی خیلی خسته ام:(

شاید چک کردن گوشی فقط ۱۲ شب راه حل خوبی باشه. نمی دونم.




خب، فکر می کنم باید خوشحال باشم که تعطیلات تموم شد.

تعطیلات بلند مخصوص دو دسته آدمه: یا خیلی پولدار، یا خیلی بیکار و بیعار.

من نه پولدارم که برم مسافرت و گردش، نه بیکار که خیالم جمع باشه و غم چیزی رو نداشته باشم.

خوردن و خوابیدن بهم خوش نمیگذره وقتی که کلی دغدغه دارم.

خلاصه که دوره ی زجرآور عید که همش باید استرس اومدن مهمون می داشتم تموم شد.


سه شنبه تولدمه.

چه حسی داره 28 سالگی؟




فکر میکنم اولین سالیه که بی تفاوت از کنار تولدم گذشتم.

تو اینستا هیچ پستی نذاشتم.

چون با خودم فکر کردم واقعا این کار برام جالب نیست و واقعا مگه برای بقیه فرقی میکنه من چند ساله ام؟

کل امروز رو فکر میکردم آدم تا وقتی به بخش اعظم خواسته هاش نرسه، تولد چندان معنایی نداره.

امیدوارم سال بعد این موقع حس رضایت درونی رو از خودم داشته باشم


دیشب آقای محترم برام چندین تا استوری تولدت مبارک گذاشته بود. با توجه به این که زمان براش خیلی مهمه و برای کاراش برنامه ریزی میکنه و مشخص بود برای هر استوری چقدر وقت گذاشته، خیلی ازش ممنونم. البته استوری ها رو برای کلوز فرندها گذاشته بود که متشکل از خانواده ی من و خودش بود. استوری ها رو سیو کردم تا بعدنا به بچه هامون نشون بدم.

بعد سعی کردم فیلم ببینم، نشد.

آقای محترم سخنرانی کوتاهی در مورد اینکه نباید ناراحت باشی 28 ساله شدی کرد با مضمون اینکه سن آدم ها مهم نیست. مهم اینه که چند تا کتاب خوندن و چقدر سواد دارن و چند تا فیلم دیدن. بعد ازم خواست در موردش فکر کنم. گفتم چشم، هرچند از ته دل قانع نشده بودم.

امروز صبح رو بیشتر تو رختخواب موندم. بعد لباس پوشیدم و رفتم شهر، که کیک سفارش بدم. گفتن کمتر از سه کیلو سفارش نمیگیریم. پنچر شدم. سه کیلو خیلی زیاده خب

بعد رفتم رنگ مو خریدم. کرم ترک پا. قرقره. ماست و قارچ و نان تست. و خب یه تیشرت. که الان پشیمونم. آقای محترم گفت ایرادی نداره یه تیشرته دیگه. اما من دلم سوخته چون اونطوری که دلم میخواد خاص نیست. آرایشگاه هم رفتم.

آها قبل رفتن به بازار، دو تا اسپیکینگم رو دادم واسه تصحیح. تا برگشته بودم، تصحیح شده بود و گفته بود خوب حرف میزنی :| من میخوام پشت گوش بندازم چون اصلا از خودم راضی نیستم. چند روز پیش هم یه رایتینگ داده بودم واسه تصحیح که از اونم خیلی تعریف کرده بود. اما من روحیه م اینطوریه که کسی تعریف کنه استرسی میشم و فکر میکنم تعارف کرده :| پس به اینم نمی خوام محل بذارم.

بعد که از بازار اومدم، به دوستم ن دایرکت زدم. گفتم استرس دارم و اینا. دلداریم داد که ما میتونیم. قراره هر وقت استرس گرفتم و نا امید شدم بهش پی ام بزنم.

عصر رو هم با خواب پرپر کردم. الان هم برم شام بپزم.

این بود روز تولد من که هیچ دست کمی از روزای معمولی دیگه نداشت.



من یه آدمممثل خیلی از آدمای دیگه یه سری عیب و ایراد دارم

اما خب حداقل این شجاعت رو دارم که بیام در موردش بنویسم و از خودم بخوام که بهش فکر کنم.

فکر میکنم همه مون حداقل یک بار تو عمرمون از اصطلاح "خلایق هر چه لایق" استفاده کردیم

تو خیلی از موقعیت هایی که بهمون بدی شده، خیلی از اوقات که تنها گذاشته شدیم و طرف مقابل یکی دیگه رو ترجیح داده، خیلی از اوقات که طرف مقابل قدر خوبی هامون رو ندونسته و

خواستیم خودمون رو آروم کنیم یا چی؟ اما هی مدام تو ذهنمون تکرار کردیم که طرف لیاقتش بیش از این نیست. که آره، یه روزی خلاصه قدر منو میگیره. که آره یه روزی میفهمه چه اشتباه بزرگی کردهکه آره روزگار بهش میفهمونه من چه دُر گرانبهایی!! بودم، و اون من نشناخت و فلان و فلان و فلان و

اما بهتره خودمون رو گول نزنیم! بیاین قبول کنیم که هر کی این جمله رو برای بار اول استفاده کرده، احتمالا یه رگه هایی از خودخواهی تو خودش داشته!! و به احتمال قوی تر، حس خودخواهیش با غم زیادی هم همراه بوده.

ولی ما کی هستیم که بیایم روی لیاقتِ بقیه متر و سانتی متر بذاریم؟

ما کی هستیم که با خودمون دو دوتا چهار تا کنیم، و بعد خیلی عاقل اندر سفیه نتیجه گیری کنیم که "لیاقت منو نداشت" "یا لیاقت خوبی های منو نداشت" یا "لیاقت از خودگذشتگی های منو نداشت" یا "لیاقت احساسات پروانه ای و صورتی منو نداشت" !!!

بیاین با خودمون روراست باشیم.بیاین کسی رو تو ذهنمون به نداشتن لیاقت یا داشتنش، متهم نکنیم. محاکمه نکنیم. این کار فقط خودمون رو آزار می ده. سود دیگه ای نداره.

اینکه کسی قدر خوبی های کسی، قدر مهربانی ها و از خودگذشتگی هاش رو بدونه، یه موضوع شخصی واسه همون شخصه. حتی اگه اینطور پیش خودمون فکر میکنیم که "کی زیباتر از من" "کی لطیف تر از من" "کی مهربان تر از من" و.، شاید اینا فقط چیزیه که تصور خودمون در مورد خودمونه و اصلا این چیزا به چشم طرف مقابل هم نیاد و براش اصلا مهم هم نباشه!!

دارم در مورد رها کردن حرف میزنم. در مورد به سادگی رها کردن.

اگه واقعا کسی قدر خوبی ها رو نمی دونه، رها کنیم. بدون حرف و حدیث. فرقی هم نمیکنه کیه. همکار، دوست، پارتنر یا هر کس دیگه ای

اگه واقعا کسی احساسات و جذابیت ها رو در نظر نمیگیره، رها کنیم. بدون غر و نق و ناله

اگه واقعا کسی چیزایی که در ذهن خودتون براتون مزیت بوده رو نمیبینه، باور کنین هیچ وقت ندیده، هیچ وقت نخواهد دید. یعنی اصلا هیچ وقت براش مهمم نبوده.

دست و پا زدن بی فایده ست. محاکمه کردن، انگ زدن، ناراحتی کردن هم بی فایده ست.

بهتره آدما رو رها کنیم، تا خودمون رها بشیم، از فکرهای منفی، از فکرهای مسموم . تنها راه همینه.


+این پست رو نوشتم، تا تو ذهنم دیکته شه. تا یاد بگیرم خودخواه نباشم.



دیروز خیلی خوش گذشت.
هرچند روزای اول 28 سالگی با غصه (شما بخونید غصه های بیخود) شروع شد؛ دیروز خیلی خوب بود.
صبح رفتم خرید. همونطور که حدس میزدم تنوع کیکا پایین بود تو ویترین. سعی کردم پا بذار رو دلم، یکیشو که بهتره بردارم. شمع رو عدد گرفتم. چون میخواستم تولد امسالم تا همیشه یادم بمونه. 
خونه ناهار خوردیم و عصر با خانواده رفتیم یه باغی که خیلی زیبا بود. یه چیز تو فرمت آلاچیق و کافی شاپ. با فضای سنتی و سرسبز.
تا می تونستم عکس گرفتم با کیکم!!
تا حالا تولدمو تو فضایی بیرون از خونه نگرفته بودم و تجربه ی خوب و قشنگی شد.
بعد با کیک چای و دم نوش خوردیم. حلوای محلی هم آوردن.
دو سه ساعتی اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه و من دست به کار شدم برای شام.
همه ی کارها رو دست تنها انجام دادم و نذاشتم کسی کمکم کنه. طبق برنامه مرغ برگر و سالاد ماکارونی و ژله درست کردم. تو درست کردن برگر سختیش برام اینه که یه جوری سرو کنم که داغ باشه. برای 8 نفر برگر درست کردم. راه چاره م این بود برگرهایی که درست میشدن رو تو یه دیس ریختم گذاشتم رو سماور. که از اون ور بخار سماور نذاره یخ شن از دهن بیفتن. اما مثلا نمی دونم بعدنا مهمون داشته باشم و خانواده ی خودم و آقای محترم باشن(یه چیزی حدود 20 نفر علی الحساب :)) )، چجوری باید این تعداد برگر رو داغ نگه دارم!! شما سطح دغدغه های منو ببینین فقط!
البته دیشب سختی کار این بود که نون ها بیش از حد بزرگ بود! هر کدوم اندازه ی یک پیش دستی! شاید باور نکنید!! من با سختی پرش کردم. واقعا نونوای این نون خیلی بدسلیقه ست خیلی!
یه راه دیگه ای هم که به ذهنم زده برای درست کردن تعداد زیادی برگر اینه که، اول همه ی نون ها و مواد داخلشو آماده کنم(سس، کاهو، خیارشور، گوجه، پیاز)؛ بعد از چند تا تابه برای پختن استفاده کنم و هر کدوم درست شد تند تند بذارم توی نون ها.
خلاصه.
کادوهامم خیلی دوست داشتم. یه کتاب، یه ست استیل طلایی گردنبند و گوشواره، یه ساعت جهانگرد که عاشقشم، پارچه برای مانتو و پول.
دیشب از فرط خستگی زیاد خوابم نمی برد و امروزم دست چپم خشک شده :| ( من دیسک گردن دارم و نباید حرکات یهویی و کششی و بارکشی و تو یه حالت موندن به مدت زیاد رو انجام بدم که دیروز همه رو با هم مرتکب شدم!)
خلاااااصه باید این هفته رو خیلی درس بخونم که جبران الوات بازی های این مدت بشه، تااااا برسیم به آخر هفته و پارت دوم تولد با کی؟؟ بله درست زدین، پسرمون آقای محترم :))

+قدر این پست رو داشته باشین که شاد بود :دی دوباره از پست های بعد غر و نق و ناله شروع میشه :))


در انتظار پنجشنبه، حکایت این چند روز منه.

دارم سعی می کنم به این فکر نکنم که پنجشنبه وقتی تموم بشه، باز تا یه مدت زندگی روال عادی رو در پیش میگیره.

البته شاید اومدن نی نی جدید، که اوایل اردیبهشت میاد، کمی حال و هوای این روزا رو عوض کنه اسمش هم آریا. کاشکی موهاش فر باشه!


یه کانال درست کردم که وویس هام رو توش میذارم. وویس های انگلیسی.

آقای محترم رو عضوش کردم که به صدام گوش بده و اگه ایرادی حس می کنه بگیره.

کانالی که فقط دو تا عضو داره!

هر بار به تعداد ممبرهای کانال نگاه می کنم و وقتی عدد ۲ رو می بینم؛ لبخند می زنم. :)

اسمش میشه چی؟ #دلخوشی_های_فندقی


هر موقع میام خونه ی خواهرم؛ حس انگل اجتماع بهم دست میده‌. بس که هیچ کاری نمیکنم.

+ازین ادمایی که هیچی تو پیج و وبلاگشون بروز نمیدن بعد یهو یه حرکت خفن میزنن خوشم میاد. من قابلیت این همه مخفی کاری و لفافه بازی رو ندارم!!! متاسفانه من همیشه ی خدا همه چیم معلومه و زندگیم رو دایره هست! گاهی بابت همین از خودم دلخور میشم. اما اگه غیر از این رفتار کنم دیگه خودم نیستم! دیگه آی دا نیستم!

+چطوری سکرت تر باشم؟ :|

+آریا یکشنبه دنیا میاد‌.



امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.

صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.

گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.

عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.

دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخوشیم همینه! هوای قشنگ بهار.

مامانم خیلی پیر شده. خیلی زیاد. هر روز نشانه های پیری رو توش میبینم و غصه میخورم.

مامان حدودا 36 ساله بوده که منو باردار شده. من آخرین بچه ش هستم.

دارم به این فکر میکنم که من تو 35 36 سالگیم شاید تازه اولین بچه م رو داشته باشه!

نمیخوام فکرای سنتی کنم، اما گاهی این اختلاف سنی زیاد منو میترسونه. دوست ندارم بچه م وقتی منو میبینه غصه بخوره که چرا مادرش پیر شده.

بنابراین تنها راه باقیمونده اینه که مراقب خودم باشم تا دیرتر پیر شم از لحاظ جسمی و ظاهری.


پسرخاله م تو کنکور دکترای مکانیک رتبه ش 8 شده و امیدواره که شریف پذیرفته شه. آقای محترم ارشد رو شریف بوده، بابت همین ازش پرسیدم که آیا قبول میشه به نظرت یا نه، گفت خب رتبه ش خیلی خوبه اما به مصاحبه هم بستگی داره اما احتمال زیاد پذیرفته میشه.
خیلی خبر خوبی بود و خوشحال شدم که چنین پسرخاله ی باهوشی دارم.
اما از طرفی از فکر و ذکر زیاد عصر رو خوابم نبرد. به آینده ی خودم فکر کردم. به اینکه خیلی دارم اتلاف وقت میکنم. اتلاف وقتی که دانسته باشه، اصلا بخشودنی نیست به نظرم.
فکر کنم بهتون گفته بودم که خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم پیج های اینستاگرامم رو دی اکتیو کنم. راستش اون روش چک کردن در آخر شب تاثیر نداشت و بازم تهش همون شد که قبلا بود!
امروز واقعا دیدم چک کردن اینستاگرام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه، داره عذابم میده. گفتم چه کاریه. یه مدت دی اکتیو می کنم، بعد اگه دلم خواست خب دوباره برمیگردم. این شد که از عصر تا حالا که دی اکتیو کردم، خیلی حس خوب و خوشایندی دارم!
امیدوارم این ساعت هایی زیادی که از چک نکردن اینستاگرام برام باقی می مونه، صرف فیلم دیدن، رمان خوندن و تمرکز بیشتر رو کارام بشه. الهی آمین.

+آریا قرار بود امروز به دنیا بیاد. اما نی نی مون عجله داشت و دیروز اومد ^_^ تا حالا پسربچه به این قشنگی ندیده بودم! امروز روز ورودش به خونه شون بود.


امروز نوبت لیزر داشتم. نوبتی که از عصر یهو به صبح انتقال پیدا کرد و خب سبب خیر هم شد. چون میخواستم عکس های روز تولد آریا رو چاپ کنم و تخته بزنم و امشب ببرم خونه شون. فرصت خوبی بود و انجام هم دادم.

تو مطب دختری رو دیدم که ابتدا حس های بد بهم هجوم آوردن و بعد سعی کردم تخیل کنم تو چه شرایطی بزرگ شده و بعد از خودم ناراحت شدم که چرا قدر داشته هام رو نمی دونم.

سنش رو دقیق نتونستم حدس بزنم. شاید 30 یا 35.

حال خرابی داشت. وقتی ازم سوال پرسید که آیا لیزر رنگ پوست رو روشن میکنه؟ و من تازه متوجه ش شدم، از وخامت چهره ش و نوع حرف زدنش شوکه شدم. شاید معتاد بود؟ نمی دونم. با حالت خماری سوالشو با دقت پرسید و من که شوکه شده بودم، با لکنت جواب دادم که نه، لیزر موهای زائد به رنگ پوست ربطی نداره. حس ها پشت سر هم بهم هجوم می آوردن. بعد از شوکه شدن و ترحم و دلسوزی، بی رحم هم شدم. با خودم فکر کردم همچین دختری که حتی یه جمله رو تو حالت عادی نمی تونه بگه، دختری که چشاش اینقدر ورم کرده، دختری که اینقدر بهم ریخته ست، چرا باید رنگ پوست براش مهم باشه؟ بعد به خودم نهیب زدم که این ذات نگیه. انگار فرقی نمیکنه کوچیک باشی، بزرگ باشی، مادر، یه دختر سر به راه، یا معتاد و گیج، بهرحال ته ذهنت دنبال زیبایی می گردی

منشی با اکراه صداش زد که بره داخل.

به دقیقه نکشید، صدای دکتر رو شنیدم که میگفت اینکه دفترچه ی خودت نیست. و بعد این دختر که حتی نمی تونست قدم از قدم برداره و به سختی از مطب خارج شد

خیلی اوقات فکر میکنم که اگه تو این خانواده ای که بزرگ شدم نبودم، شرایط زندگیم چطور می شد. درسته همیشه تو زندگیم سعی کردم مفید باشم و تلاش کنم، اما خب بستر خانواده این رو برام فراهم کرده و من هم استفاده کردم

اما دخترایی که تو یه شرایط بد، خانواده ی نادرست، والدین بی صلاحیت و . به دنیا میان چی؟ چی باید مسیرشون رو تغییر بده؟ چیکار میشه براشون کرد؟ زندگیشون چقدر به خودشون و چقدر به محیطی که توش بودن ربط داره؟

خیلی روزا به این سوالا فکر میکنم. به جوابی نمی رسم، و فقط به این فکر میکنم از موقعیتی که برام فراهمه و تو آرامش میتونم به علایقم بپردازم، به مطالعاتم و به مابقی جزئیات زندگیم، باید تمام استفاده رو بکنم تا شاید بدین شکل از خوش شانسی که توش قرار دارم، شکر گزاری کرده باشه.


امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.

صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.

گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.

عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.

دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخوشیم همینه! هوای قشنگ بهار.

مامانم خیلی پیر شده. خیلی زیاد. هر روز نشانه های پیری رو توش میبینم و غصه میخورم.

مامان حدودا 36 ساله بوده که منو باردار شده. من آخرین بچه ش هستم.

دارم به این فکر میکنم که من تو 35 36 سالگیم شاید تازه اولین بچه م رو داشته باشم!

نمیخوام فکرای سنتی کنم، اما گاهی این اختلاف سنی زیاد منو میترسونه. دوست ندارم بچه م وقتی منو میبینه غصه بخوره که چرا مادرش پیر شده.

بنابراین تنها راه باقیمونده اینه که مراقب خودم باشم تا دیرتر پیر شم از لحاظ جسمی و ظاهری.


بعد به خودت میای میبینی زندگی همونقدر پر چالشه، مثل روزهای قبل، حتی بدتر. که مهمونی و بوس و قلب و نی نی جدید و جوجه اردکای تازه به دنیا اومده و دلخوشی های فندقی ِ دیگه، ظاهرا چیزی رو تغییر ندادن. یا حداقل فعلا تغییر ندادن.

صبح از خواب پامیشی. کش و قوسی به بدنت میدی، درد تو بدنت جریان پیدا می کنه. یادت می افته دوست ِ خشنت دوباره برگشته. شاید بگین دوست که خشن نمیشه. اما چیزی که همیشه همراهته اما بی رحم و تنده ولی خیلی چیزا یادت داده، به نظرم اسمش میشه دوست! دیسک گردنم رو میگم که دوباره عود کرده.

بعد شروع میکنی به درس خوندن، گوشی رو سایلنت میکنی. بعد که چک ش میکنی چندین تا تماس از دست رفته. از فلان اداره که داریم وامتو تعلیق میکنیم. یادت میفته که روزای سخت ظاهرا فعلا ادامه داره.

بعد مادرتو میبینی که خیلی پیر و لجباز و غر غرو شده. مریض تر از سال های پیش و بهانه گیر تر شده.

بعد یادت میفته که حتی یه دوست نداری که محض رضای خدا یه بار حالتو بپرسه بگه میای بریم قدم بزنیم؟ بی هیچ تکلفی بی هیچ حرف و فکر اضافه ای

من می دونم می گذره. روزهای بی پولی و مریضی و دغدغه و نگرانی.

من می دونم پاییز میاد و منو با نتایج خوبش خوشحال میکنه.

من میدونم پاییز یه شروع جدیده که باعث میشه اینقدر بازخواست نشم، اینقدر حرف نشنوم.

پاییز میاد و باعث میشه خیلی ها بیشتر روم حساب کنن.



وقتی از در بیرون آمدم و سلام گفتم، با دو تا کلم بروکلی منتظرم بود. 

وقتی با تعجب پرسیدم اینا چیه دیگه؟ مثل پسربچه های ذوق زده جواب داد که وقتی داشته میامده دنبالم، این ها را دیده و یاد من افتاده.

[با اینا واسه خودت سالاد درست کن]


خواستم بگویم فقط با عطر و شکلات و گل رز یاد معشوق نمی افتند. این احتمال هم وجود دارد که که رنگ سبزِ ملیحِ یک کلم بروکلی، ممکن است یادآور چشمانِ شهلای! طرف مقابل باشد! هرچند که چشمان ِ طرف قهوه ای پر رنگ باشد.همینقدر خوردنی، همینقدر خوشمزه!


همانطور که در پست های قبل نوشته بودم، خیلی وقت بود که به بستن پیج های اینستاگرامم فکر می کردم.

طی این 4 سال و خورده ای که اینستاگرام داشتم، تا حالا نشده بود ببندمش حتی به صورت موقتی. روزانه نگاری هایم را آنجا انجام می دادم و از کوچکترین سوژه ها گرفته تا بزرگ ترین اتفاقات و نقطه نظرات، در پیجم اثری به یادگاری دیده میشد.

حالا اسمش وابستگی بود یا چیز دیگری نمی دانم، اما عادت کرده بودم که بخش عمده ای از روز را در خدمتش باشم. برده ی بی چون و چرایش. اون فرمان بدهد من اطاعت کنم. اون دندان خشم نشان بدهد من همچنان مطیع و صبور باشم. اون من را از رفتن و فیلتر شدنش بترساند، من به دنبال راه چاره برای باز کردنش باشم.

اخیرا که تصمیم گرفته بودم خودم را غیرفعال کنم می ترسیدم.

نگران بودم که نکند تصمیمم زودگذر و سطحی باشد و مانند این دخترهای 14 ساله که روزی هزار بار تصمیم خود را عوض می کنند و به روز نکشیده دوباره خودشان را فعال می کنند، یا پیج های جدیدی برای خودشان می سازند رفتار کنم و مضحکه ی عالم و آدم بشوم؛ همانطور که خودم همیشه کسانی را که هی می رفتند و می آمدند و یا پیج های قبلی را پاک می کردند و پیج جدید می ساختند، مذمت کرده و یا شما که غریبه نیستید، به سخره می گرفتم.

بهرحال بعد از کشمکش های فراوان، تصمیم گرفتم خودم را آزاد کنم. دیدم من خیلی قوی تر از دو برگ فضای مصنوعی هستم که اخیرا حتی بیشتر موجب دلنگرانی و تشویشم می شود. بعضی اوقات که خوبی های چیزی را با بدی هایش میسنجی و بعد که میبینی بدی ها می چربند، باید بگذاری بروی.

اما چه چیزی باعث می شود بمانی و به اشتباه کردنت ادامه بدهی؟ دلبستگی؟ نمی دانم اسمش دلبستگی، هوس، یا چیز دیگری باشد یا نه.

اما این را می دانم که خیلی از ماها، در بیشتر مواقع می دانیم انجام یک کار اشتباه است. ادامه دادنش سم است. خطر دارد. فهمیده ایم برده شده ایم. اون شلاق می زند و ما آخ نمی گوییم.

ولی چکار می کنیم؟ به طور فرسایشی ادامه می دهیم. آنقدر ادامه می دهیم که فرسایش از روحمان عبور کرده، جسممان را هم متلاشی می کند.

من خودم را آزاد کردم. توی این 17 18 روز، به هیچ وجه احساس فقدان یا کمبود نداشتم. حداقل اینکه می دانستم چشمانم را دارم با پست های تبریک تولد مداوم و عشق جانم تولدت مبارک، یا نفس جانم زمینی شدنت مبارک، یا یک روز خوب کنار دوستان بهتر از آب روان، یا یک شبِ خوب همراهِ دلبر جان ها، یا استوری های رقابتی و انتقام جویانه، یا پست های لاو، که کم مانده از حریم خصوصی اتاق خوابشان هم ویدئوی 1080p بگذارند، خسته نمی کنم. بهرحال ترجیح داده بودم اگر اتلاف وقتی هست با کتاب خواندن و فیلم دیدن، یا در بدترین شرایط وبلاگ نوشتن و خوابیدن باشد.

نه که اینستاگرام بد باشد. اما اعتیاد بهش بد است.

نه که دلبستگی بد باشد، اما برده بودن بد است.

این همه نوشتم که بگویم که توانایی آزاد کردن خودمان را باید کسب کنیم. فرق نمی کند از فضای مجازی باشد، از یک آدم باشد، از یک غذای خوشمزه و اضافه وزن باشد یا هر چیز دیگری.

هر موقع خطر را حس کردیم، خطر دلبستگی و تخریب فرسایشی اش را، با سرعت هر چه تمام تر خودمان را آزاد کرده، و با نهایت سرعت بدویم. حالا ندو، کی بدو.



+لطفا سر سفره ی افطار، دعا برای دوستان وبلاگی هم فراموش نشه! خیلی ممنون :]



اعتراف میکنم آدم ترسویی هستم. از فقدان و نبود می ترسم. سخت با موضوع کنار می آیم. شب های زیادی نمی خوابم و تا خودم را جمع و جور کنم طول می کشد.

روزهای زیادی صحنه ی مرگ عزیزانم را تصور می کنم. از نبودنشان می ترسم و قلبم تند می زند. من آدم صبوری نیستم. مدیریت بحرانم صفر است و وقتی خبر بد بهم می رسد، انگار که دنیا را روی سرم خراب کرده باشند، بدنم کرخت می شود و از حال می روم.

چقدر تلاش کرده ام خودم را جمع جور کنم؟ خیلی.

چقدر موفق شده ام؟ هیچ وقت.

چقدر پسرفت داشته ام؟ با زیاد شدن سنم حتی بدتر هم می شوم.

خبر مرگ زندایی قبل از عید شوک سنگینی بود. 

چقدر به محض شنیدن خبر خودزنی کرده بودم و شیون کرده بودم؟ خیلی. 

چقدر بقیه موفق شده بودند آرامم کنند؟ نتوانسته بودند.


امروز با مامان برای ماه رمضان به پیشواز رفته بودیم.

دیشب را تا سحر نسبتا بیدار بودم و بعد از سحری خوابیدم تا بتوانم صبح از ساعت 10 زندگی ام را با فرمت ِ روزه داری شروع کنم.

زنگ تلفن. صدای وحشت زده ی مامان. من که از خواب بیدار شده ام و می دوم تا بفهمم چه خبر شده.

چشم های تر مامان و خبر مرگ دایی.

محبوب ترین برادرش.

من؟ حالم خراب. حالم خراب.


این کابوس تا پایان عمر همراهم است. اینکه هر روز چشم باز کنم و خبرِ نبودنِ عزیزانم را بشنوم. حالا هر چقدر هم بگویید که عمر دست خداست و همه رفتنی هستیم. من؟ گوشم بدهکار نیست. شب ها خواب مرگ می بینم و روزها را با ترس سپری می کنم.

هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر موجود ضعیفی از آب در آمده ام. هیچ وقت.



+حس کردم به رفرش احتیاج دارم.
که به اندازه ی یه آرایشگاه، رژ لب مایع، کرم پودر، کرم لب، یه پیش دستی آبی و یه کاسه ی صورتی خرج برداشت‌.
فک نکنم لازم به ذکر باشه که دو مورد آخر چقدر بیشتر خوشحالم کردن.
+آقای محترم یه چیزی برام گرفته که وقتی دستم میگیرمش حس میکنم خیلی خوشبختم! یه جاکارتی هست که روش شکل نقشه ی جهان داره‌. به قدری نرم و قشنگه که از قشنگیش گاهی دلم میخواد گریه کنم! 
یه مزیت مهم دیگه ش اینه که همه ی کارتام رو متفق توش میذارم و بین پنج تا کیفم پراکنده و شه نیستن.
+امیلی در نیومون رو دارم میخونم. عیدی آقای محترم بود و چند باری ازم پرسیده کتابه چطوره. خلاصه عزمم رو جزم کردم تا بخونمش و تشویق بشه باز برام کتاب بگیره. تو سبک آنه شرلی هست که دلیلش واضحه. نویسنده شون یکیه.
+اون قلکی بود که گرفته بودم. یادتون هست؟ تو پیج اینستام عکسش رو گذاشته بودم. با آقای محترم نذر کردیم که سکه هامون رو توش بندازیم و سال بعد همین موقع ها اگه به خواسته هامون رسیدیم؛ هرچقدر جمع شد توش رو بدیم خیریه.
قبلش تصمیم گرفته بودم برای نذری محرم خرجش کنم. بعد دیدم اونو تنهایی هم میتونم پس نذرمو عوض کردم.
اینجا نوشتم تا یادم بمونه.
+این روزها فقط از خدا میخوام دلمو آروم کنه. ایمانمو قوی تر کنه و بهم روح بزرگ تری بده. من به ایمان و اعتماد بیشتری احتیاج دارم. من حضور خدا رو بیشتر باید حس کنم. من مطمئنم که کمکم میکنه تا آروم باشم.


*کسی نمیدونه چرا نمیشه عکس اضافه کرد به پستا؟ فقط به صورت لینک دار میتونم بذارم.


مصلحت خدا.

همین منی که همیشه برای انجام دادن کارهام اینقدر عجله داشتم و همه چیزو در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می دادم، حالا دارم صبر می کنم! خیلی دارم صبر میکنم!

من آدم غیرصبوری بودم. هستم هنوز هم.

انتظار رو به سختی تحمل میکنم.

مادرم گاهی میگه نکنه 6 ماهه دنیا اومدی و من یادم نمونده.

من همونم که یه اسپند رو آتیشم. اما همه چیز طوری چرخید که مجبور شم کوتاه بیام! که آروم باشم! اونم من!

گاهی خودمو تهدید میکنم: آخرین باری باشه خودتو تو موقعیتی قرار میدی که مجبور شی صبر کنی. که همه چیز دست خودت تنهایی نباشه.

اما بعد میفهمم حرفم احمقانه ست.

زندگی رو نقطه ضعف های آدما دست میذاره و رو همونا امتحانشون میکنه. منم دارم امتحان ِ صبر کردن پس میدم.

چقدر موفق خواهم بود؟


+دیشب آقای محترم اینا خونه مون بودن. خودش، مامان باباش و خواهراش.

درسته من سه تا خواهربرادر دارم، اما چون فاصله ی سنیمون خیییییلی زیاده، تقریبا مثل تک فرزند بزرگ شدم. از این لحاظ همیشه تنها بودم و خیلی اوقاتم از بچگی تا کنون حوصله م سر میره و باز میشینم پای درس و مشقم. به همین خاطره وقتی که چند نفر یه جا ببینم که سنشون به من نزدیکه، خیلی خوشحال میشم. مخصوصا اگه خوش اخلاق و شوخ هم باشن. یعنی ویژگی های خواهر برادرای آقای محترم. این باعث میشه که از عضلات فک و دهنم بیشتر کار بکشم و باعث شگفت زدگی بدنم بشم!

+بابای آقای محترم دیشب برامون لاک پشت شماره ی 2 رو آورد. اندازه ی یه سکه ست.

حالا تو حیاط علاوه بر مرغ خال خالی، مرغ حنایی، سه تا اردک نوجوان، خانم و آقای قرقاول، 3 تا بلدرچین جوان، گنجشک ها و یاکریم های محله، قورباغه ی ناخوانده ی تازه وارد و لاکپشت شماره ی 1، لاک پشت شماره ی 2 هم داریم.

زیاد رغبت نمیکنم برای لاکپشت هامون اسمی اختصاص بدم. چون تجربه بهم ثابت کرده چندان معاشرتی نیستن و هر دو ماه یک بار میان بیرون از مخفیگاهشون.

+مضامین پست هام تکراریه. می دونم. اما این ها رو از کسی که تو خونه نشسته و چندان ارتباطی با کسی نداره بپذیرین. 

+بعد از مدت ها از کتابی که دارم می خونم راضی ام؛ با وجود غلط های نگارشی، املایی و ویرایشی فراوانش. مشتاق شدم دو جلد بعدیش رو هم بگیریم.


+الان متوجه شدم که مشکل بیان در پست های تصویری حل شده. اگه دوست داشته باشین از حیاط براتون عکس میذارم.


+کاشکی فضای شور و شادی به بلاگستان برگرده. بچه ها اگه بدونین از خوندن ناراحتیتون چقدر غمگین میشم که حد نداره. تا چندین ساعت دمق و پکرم. کاشکی هممون خوشحال باشیم. الهی آمین.


+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!

اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!

مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که من خیلی منطقی به این موضوع اشاره میکنم، حتی گاهی حس میکنم دلش میشکنه! جالب اینجاست که در مورد خواهر و برادرام هیچوقت چنین اصراری نداره.

برخی اوقات وقتی به این فکر میکنم که روزی نبودن من رو چطور میخواد طاقت بیاره؛ غصه م میگیرهبچه ی آخر بودن و هزار تا گرفتاری!


+بهرحال تا چند روز خرابکاری دارم تا به حالت عادی برگردم. امروز چایی رو برگردوندم رو دفتر کتابام. هنوز نمی تونم کاملا خم و راست بشم و منعطف نیستم. به همین خاطره که مجبورم خودم رو تحمل کنم.

از پشت باد به پرده میزنه و میترسم اما نمی تونم برگردم مطمئنم شم که پرده بود. شب ها تو خواب جابجا شدن رو تخت برام دردناکه، همینطور یه افطاری درست کردن برام بار میگیره و باعث میشه این همه قرص مسکن اثرشون رو از دست بدن.

چه میشه کرد؟ میگذره این روزها هم.


هوس داشتن یه گوشواره ی کوچولو با طرح گل، که وسطش ترجیحا نگین صورتی داشته باشه و با گردنیم ست بشه، داره منو میکشه.


پارسال، گردنی قلبی شکلم، خیلی اتفاقی با گوشواره ی قلبی شکلم ست شد. جفتشون هدیه بودن. هر چند نگین گوشواره سفید و نگین گردنبند م آبیه.


من خوره ی نگه داشتن وسیله دارم. وقتی مامانم تعریف میکنه که یه عالمه طلاهای کوچولو اون موقع ها مادرش براش می خریده (چون مراقب خواهر برادرهاش در فصل کار بوده) و کلی هم اشرفی داشته؛ اما همه ش رو بعد از ازدواج میفروشه، حس میکنم خون در عروقم منجمد میشه!!

خیلی از دستش ناراحت میشم. اگه الان اون طلاهای خیلی ریز و قشنگو داشتم، #دلخوشیهای_فندقی م تکمیل میشد!

مامان میگه اون موقع ها طلا ارزون بود. آقایون در روستا، بعد از اتمام فصل کار، برای اینکه از خانمشون تشکر کرده باشن، براش طلا می خریدن. یا اگه به گرفتاری برمیخوردن که نیاز به پول داشتن، طلاها رو میفروختن، اما سریع بعد از اینکه دوباره پول به دستشون میرسید، برای خانمشون جایگزین می کردن. همونطور که گفتم، حتی تشویقی های مامانم بابت نگهداری از بچه ها و کار خونه طلا بوده.


+چقدر امیدوارم که آقای محترم خیلی اتفاقی گذرش به وبلاگ من بیفته و این پست رو ببینه :| اللهم ارزقنا! من که خودم دلم نمیاد از پس اندازم از این کارا کنم :دی


امشب شب خیلی مهمیه.

من و آقای محترم کل امسال رو منتظر امشب بودیم تا دعا کنیم.

اگر سال های قبل به این اعتقاد داشتم که شب سال نو سرنوشتم ساخته میشه، حدود یک سالی هست که نظرم عوض شده.

در این شب عزیر از خدا می خوام که خیر و صلاحشو برام پیش بیاره. الهی آمین.


+فارغ از درجه ی دین داری هر فردی، فکر میکنم نشه با این موضوع جنگید که دعا کردن، به آدم آرامش میده. من روزهای زیادی با خودم در تقلا بودم که منکر همه چیز بشم. منکر دعا کردن و بر آورده شدن آرزوها و . راستش پارسال بهار، تصمیم گرفتم دست از یک دندگی بردارم. چطور میشه یه قدرت بی انتها رو منکر شد.


+تو کانالم هم هستم. اگه دوست داشتین: @aidaainmoon



امروز که دیدم حالم خوب شده،

دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.

چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.

خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.

الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!

خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درجه از جدی بودنم از خاله و البته مادرم بهم رسیده باشه.

از وقتی که خوندن کتاب امیلی رو شروع کردم، مدام به خصوصیات اخلاقی م و اینکه کدوم بخش چهره م به کسی رفته یا کدوم اخلاقم به کدوم نسب میرسه، فکر می کنم.

خیلی جالبه که هممون مخلوطی از آبا و اجدادمون هستیم.

تا جایی که کشفیاتم بهم نشون دادن:

چهره م بیشتر به خانواده ی پدری و خب کمی هم به خانواده مادری کشیده. مثلا رنگ پوست و رنگ چشم و پهنای ابرو سمت پدر، اما فر موها! حالت بینی و فرم لبم مثل مادرم شده.


از طرفی اخلاق تندم که زود جوش میارم و سریع هم میبخشم مثل عمه م شده. دستپخت خوبم مثل مادر و عمه م.

یه دخترعمو هم دارم که همه چی خیلی زود بهش بر میخوره و قهر میکنه. احتمالا در این قضیه باهاش مشترکم. ولی نمی دونم به کی رفتیم!

دقت به جزئیات و لذت بردن از چیزهای کوچیک اخلاق پدرم بوده.

جدیت و مداومت در کار و تلاش رو از خانواده ی مادری به ارث بردم. تاریخ نشون میده خانواده ی پدری بیشتر ترجیح دادن فرجی بشه تا پیشرفتی کنن.

کاشکی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامو و حتی مادر و پدرهاشونو از نزدیک می دیدم که بیشتر بفهمم شبیه اونا شدم یا نه.

خب.

همینا تا کشفیات بعدی خدا یار و نگهدارتان

شما بیشتر کدوم سمتی کشیدین؟ از خودتون راضی هستین؟






مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.

من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.

این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.

هرچند امروز حالم بهتر بود.

چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.

دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.

یه نکات غیرضروری رو رعایت میکنه که میترسم بعدا تو زندگی بهش غر بزنم.

مثلا تا اذان تموم نشه غذا نمیخوره

تازه بعدشم اول نماز میخونه بعد میاد واسه افطار(البته گفت اگه جایی مهمون باشه و یا مهمون داشته باشه این کارو نمیکنه). اینا رو تا حالا نگفته بود. دیروز فهمیدم.

نکات منفی ای نیستن اما به نظرم زیاده روی ان. حالا نمی دونم نظر خود خدا چیه.

+از اینکه دیروز اینقدر مراقب بود چیزیم نشه احساس عذاب وجدان می کنم. امیدوارم دیگه هیچ وقت گردنم به این شدت و به این مدت طولانی اذیتم نکنه. فکر کنم دو هفته ای شده :(

+جلد دوم امیلی رو گرفتم.


دو هفته دیگه امتحان دارم و روزی ۲۵ ساعت می خوابم.

خیلی ناراحتم که چرا اینقدررررر می خوابم

خواب سنگین ها

ازونا که خواب هم میبینم

 

روزها در کنار  اینکه خیلی دارن تند میگذرن اما اصلا هم نمیگذرن. تمام ثانیه های دنیا جمع شده توی هر دقیقه ولی تا چشم بهم میزنم هم شب شده.

متناقض بعیدی شده این روزها

 

+عنوان آقای قمیشیِ جان


فکر میکنم اواخر سال 89 بود، که تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم.

اولین بار از زبون دوستم زهرا اسم وبلاگ رو شنیده بودم. اون پرشین بلاگ داشت. منم بار اول میخواستم وبلاگمو در پرشین بلاگ ثبت کنم که یهو مامانم صدا زد که آیداااااااااااا چرا نخوابیدی پس نصفه شب شد که!! منم دستپاچه شدم کامپیوترو خاموش کردم! یعنی تا همین حد بچه ی مثبتی بودم :))

 

چندی گذشت و یه سری مشکلات تو زندگیم به وجود اومده بود که واقعا احساس تنهایی می کردم. حس میکردم باید جایی باشه که بتونم حرفامو توش بنویسم. این شد که این بار تو بلاگفا یه وبلاگ باز کردم. آدرسش دختر صورتی بود. منم مثل همه ی دخترای 19 - 20 ساله تصمیم قطعی بر صورتی بودن داشتم و خب روی اسم وبلاگم تاثیر گذاشته بود!

بعد به همون دلیلی که هر بلاگری تا حالا چندین بار آدرس عوض کرده یا وبلاگ حذف کرده، منم چندین بار وبلاگ عوض کردم و آدرسشونو عوض کردم.

آخرین وبلاگی که در واقع یه دوره ی ترنزیشن برام محسوب میشد شاید باور نکنین اما اسمش جوجه طلایی بود :| واقعا نمی دونم چه فکری کرده بودم که همچین اسمی رو وبلاگم گذاشته بودم :/

این وبلاگم هک شد!! یعنی تو دام یکی از این فیشرها افتاده بودم!

و خب

این شد که برگشتم به همون دختر صورتی، و سال های زیادی توی دختر صورتی نوشتم

من دوستای اصلی م رو توی دختر صورتی پیدا کردم.

دختر صورتی شد نقطه ی عطف و امید من.

روز به روز آدمای بیشتری وبلاگمو می خوندن و برخی اوقات تا پست میذاشتم کمتر از یک ساعت 30 40 تا کامنت می گرفتم

دیگه نوشتن هام جهت پیدا کرده بود و سعی میکردم روزمره نویسیِ صرف نباشه. اونجا فیلم معرفی می کردم، کتاب معرفی می کردم، از اوضاع دانشگاه و درسام می نوشتم و روزی نبود که حداقل دو تا پست نذارم

اگرچه 6 ماه وبلاگم رو به خاطر کنکور ارشد تعطیل کردم (سال 93) اما بعد دوباره قوی تر از قبل به نوشتن برگشتم. ولی چیزی نگذشت که بلاگفا بزرگ ترین ضربه رو به ماها زد و تمام خاطراتمون رو به راحتی نابود کرد. همه ی نوشته ها و دقایق جوونی مون رو.

 

این شد که علی رغم میل باطنیم به بلاگ کوچ کردم و تصمیم گرفتم بشم دختری مستقر در ماه! یعنی معنی اسممو برای اسم وبلاگم انتخاب کردم(آی=ماه + دا=در)

از سال 94 اینجا می نویسم، اما چون هدف اصلی زندگیمو در سال 96 پیدا کردم، ترجیح دادم آرشیو وبلاگ از 96 باشه.

 

من ادعای بلاگر بودن ندارم. بلاگر نیستم. شاید اگه قدیم ها برای نوشته هام خیلی وقت و حوصله میذاشتم و سعی میکردم چیزی که می نویسم ارزش ادبی هم داشته باشه و یا برای کسی مفید باشه؛ اما الان به صورت خودخواسته به حالت روزمره نویسی خالی برگشتم.

 

الان فقط از روزهای پردغدغه م می نویسم تا در نبود فضاهای مجازی دیگه که ازشون باز هم به صورت خودخواسته دور شدم، زیاد احساس تنهایی نکنم.

اینجا از روزهام می نویسم تا یادم نره چه روزهای پر فراز و نشیبی رو گذروندم و میگذرونم!

ممنونم که همراهم هستین و اینجا رو می خونین.

 

این پست رو به دعوت یکی از دوستان عزیز که در پست قبلی کامنت گذاشتن نوشتم :)

 

 

 


من خیلی به این فکر کردم که چیا باعث شده اعتماد به نفس کافی نداشته باشم یا چیا باعث شده که بابت همه چیز بیش از اندازه غصه بخورم یا چیا باعث شده که همیشه به صورت آش دهن سوز نگران کارای بقیه بیشتر از خودشون باشم.

خیلی اوقات ربطش دادم به احوالات بچگی. بعضی اوفات فکر کردم که ارثی هست(از طرف مادر)

اما تهش نتیجه گرفتم هر چی که بوده باید تا حالا می تونستم تغییرش بدم. چرا تغییرش ندادم؟ چون به هیچکی اعتماد ندارم. نه روانشناس نه هیچ کس دیگه ای. هیچ کس رو قابل نمی دونم نصیحت و راهنماییم کنه. مغرورم. خودم هم وقت نمی کنم تنهایی بشینم در موردش سرچ کنم. نتیجه چی میشه؟ روز به روز زیر چشم ها گودتر، غصه به دوش تر، خم تر، خسته تر

و روز به روز در حال مقایسه ی خودم با بقیه که بیکار و بیعار دارن از شرایط موجودشون، هرچی که هست، استفاده ی کافی و وافی رو میبرن.

همیشه کسی که باید غصه ی پول رستورانو بخوره من بودم، همیشه کسی که مراقب بوده زیاد خرج نکنه من بودم، همیشه کسی که تو انجام کارا و به دوش کشیدن مشکلات پیشقدم شده من بودم، کسی که به جای بقیه حرف خورده، به جای بقیه جواب داده، به جای بقیه توجیه کرده و .

این من بودم که برای لیسانس نخواستم شبانه بخونم گفتم الا و بلا باید روزانه باشه تا به خانواده م فشار مالی نیاد عوضش رشته ی مورد علاقه مو نرفتم.

این من بودم که با ماهی 5 تومن خرجی هم راضی بودم و صدام در نیومد.

این من بودم که تو محل کار مسئولیت دو تا شغل جدا رو به دوش کشیدم و انتظارها رو از خودم چند برابر کردم.

من بودم که همیشه پیش پیش گفتم تولدم به فلان تاریخه نزدیکه کادو نمی خوام. یا گرون میشه من اینو نمی خوام. یا همینو دارم همینو استفاده می کنم. یا دیر میشه دور میشه سوز میشه ساز میشه من با همین شرایط موجود راضی ام همین خوبه همین بسه.

این من بودم که حتی یک ساعت کلاس زبان نرفتم. ساعت ها نشستم پشت سیستم و چشمام رو کور کردم به هوای هزار تومن ذخیره کردن.

 

من همیشه کوتاه اومدم کم خواستم خجالت کشیدم حرف دلمو نزدم مراعات کردم مراقب بودم. تو خندیدنم تو خرج کردنم تو لباس پوشیدنم تو آرایش کردنم.

من صبر کردم صبر کردم صبر کردم صبر کردم و صبر هرشب مثل یه چیکه اشک چکید رو بالشم.

من همه ی این کارا رو کردم هر چند کسی ازم انتظار نداشت هر چند کسی ازم نخواسته بود.

ارثی بود یا باقیمونده ای از کودکی من اینطور بودم. من اینطور بودم چون فکر میکردم راه رستگاریه. که این راه بهتره، مسیرو صاف میکنه.

 

نمی دونم دو سال دیگه همه ی این صبر کردن ها و نخواستن ها و مراعات کردن ها رو حماقت می دونم یا ازشون خوشحال و راضی ام.

نمی دونم، اما امیدوارم کائنات جوابمو به صورت شایسته ای بده.

 

 

 

+آیدا می میرد، ذلت نمی پذیرد. من یا امتحان رو خوب میدم یا میترکم.

 

+در روز هرچقدرم کار انجام بدم اما یادداشتشون نکنم، ته شب حس میکنم هیچ کاری نکردم. بنابراین امروز میخوام کارهای فردا رو بنویسم که تهش اینقدر احساس پوچی بهم دست نده.

 

 


خب اول از نتیجه ش بگم (به هر حال حقتونه بعد از اینکه حدود یک ساله هی زبان زبان ازم میشنوین نتیجه رو بدونین :)) )، بعد برم سر قضیه ی اتوبوس و اینکه چطور رفتم خلاصه تا تهران.

 

امشب نتیجه رو زدن، هر چند نتیجه ی دلخواهم نبود، اما با توجه به چند تا فاکتور میشه گفت بد هم نبود.

من شب قبلش تو اتوبوس بودم و تقریبا میشه گفت خواب خوبی نداشتم. قبل از آزمون کاملا چرت میزدم و کلافه بودم.

بعد سر آزمون، حالا به علت استرس بود یا چی، کل بدنم می لرزید :|

تا حدی که موس رو نمیتونستم نگه دارم :))

توی سه بخش ریدینگ و رایتینگ و لیسنینگ به ترتیب، نسبتا از خودم راضی ام.

اما توی بخش گفتاری، یعنی اسپیکینگ، توی سوال اول و دوم تقریبا به افق خیره شده بودم :))) (کلا این بخش 4 سواله)

خیلی تلاش کردم چند کلمه بگم اما نهایت نفهمیدم چیزایی که میگم معنی دارن یا نه :| (قبلا همین حالتو توی تجربه های بچه ها خونده بودم، اما هیچ وقت باور نمیکردم تا این حد باشه، تا اینکه سر خودم اومد :)) ). در واقع همهمه ی 20 نفری که تو اتاق بودن و تلاش مذبوحانه ای میکردن تا صحبت کنن، باعث شده بود کاملا هول کنم. مخصوصا آقایون که فریاد میکشیدن :)) صداها کاملا برام قاطی شده بود و میشنیدیم اونا دارن چی جواب میدن.

سر سوال سوم و چهارم کمی آرامش خودمو بدست آوردم و سعی کردم تمرکز کنم. و خب تقریبا صحبت کردم و سر تایم تموم کردم.

فکر میکنم اگه از سوال یک و دو هیچ نمره ای بهم نداده باشن، مجموعا نمره ی بخش اسپیکینگم منصفانه باشه :))

 

حدود 24-25 روز وقت دارم که رو ضعف هام کار کنم و ایشالا نتیجه بهتر بشه(البته این وسط واسه امتحان بعدیمم باید بخونم :|)

می دونم که با دعاها یا انرژی های مثبتتون بهم قدرت میدین تا عملکردم بهتر باشه :)

 

+اتوبوس خلاصه پیدا شد. به سختی، اما پیدا شد. هم برای رفت هم برگشت. 

+باید برای آزمون اصلی حتما شب قبلش جایی ساکن بشم. وگرنه خیلی بهم فشار میاد که یه آزمون 3 ساعت و خورده ای رو بدون خواب خوب شب بدم. البته آزمون اصلی دیگه تهران نیست. 

+نمی دونین به دختر مجرد هتل ها اتاق میدن یا نه؟

 

 


توی شهر ما یک بازار سنتی هست به اسم یکشنه بازار.

یکشنبه ها از مردان و ن روستایی گرفته تا بازاری ها اجناس خودشون رو از صبح تا آخر شب برپا می کنن و مردم مشتاق، در راستای سال ها قبل، اکثر خرید های هفته شون رو در این بازار انجام میدن. از سبزی جات و میوه، تا پارچه و ظرف و ظروف!

 

حوالی 48 سال پیش، در یک روز یکشنبه، وقتی طبق معمول هر هفته بازار برپا بوده،

دختری با عمه و همسر پدرش تصمیم میگیره که از روستا به شهر برن برای خرید هفتگی شون،به یکشنبه بازار. دختر مادر نداشته، اما چون بسیار مهربان و خوش برخورد بوده، با نامادریش هم روابط بسیار خوبی داشتن، بنابراین در تمام خریدها همراهیش می کرده.

اون روز اما برای بازاری ها روز پر پولی نبوده، چرا که بارون شدیدی شروع به باریدن میکنه و باعث میشه همه ی مشتری ها پراکنده بشن و جایی پناه بگیرن.

دختر هم مثل بقیه ی مردم وقتی دید که داره خیس میشه و چادر تازه ش در حال لک شدنه، زیر سایبون یه مغازه ای پناه میگیره تا بلکه بارش باران قطع بشه.

و خب، همین پناه گرفتن، شروع یک ماجرای عحیب و طولانیه.

چرا که یه پسر 19-18 ساله، که صاحب مغازه بوده، داشته با دقت اون دختر زیبا رو برانداز میکرده.

زیبایی دختر توی روستا زبانزد بوده. پوست روشن، موهای مجعد، اندام زیبا و چشم های عسلی رنگ. از همه مهم تر، اخلاق بسیار خوبش باعث شده بود که از همون سنین 15-16 سالگی خواستگارها پدرش رو خسته کرده باشن.

این شد که اون پسر کسی رو میفرسته تا از همراه های دخنر برسن که این دختر اهل کجاست و آیا مجرد هست یا نه، که باعث میشه قضیه به خواستگاری کشیده بشه و از اونجایی که اون پسر، پسر خوشتیپ و خوش برخوردی محسوب میشده و هنر خیاطی بلد بوده، مورد پسند پدر ِ دختر قرار میگیره که در نهایت به ازدواجشون ختم میشه.

 

اون دختر زیبا مادر منه.

مادری که توی زندگیش فراز و نشیب های زیادی رو تحمل کرده. مادری که علاوه بر ظاهر زیباش؛ اخلاق خیلی خوبش، فهم و درک خیلی بالاش، مهربانی بیش از حدش، سلیقه ی خانه داری عالیش، و استعدادش در یادگیری کارها باعث شده که همیشه محبوب فامیل پدری و مادری باقی بمونه.

مادری که هیچ وقت هیچ وقت آروم ننشسته و همیشه در جهت ارتقای خانواده ش تلاش کرده.

از سال ها خیاطی کردن و سوزن زدن تا بتونه در امرار معاش خانواده کمک کنه، تا کاشتن برنج و انواع سبزی و میوه و پرورش مرغ و جوجه و اردک که بار مالی رو خانواده کمتر بشه.

از حمایت خیلی زیادش روی بچه هاش که درس خوندن رو به هیچ عنوان ول نکنن، تا سخت گیری هاش تو امور تربیتی و تحصیلی که همیشه بچه هاش رو، رو به جلو سوق داده.

از روحیه ی قوی ش توی بدترین روزهای زندگی، تا همیشه لبخند زدنش توی سخت ترین شرایط.

 

همه ی این ها رو نوشتم که بگم تولدت مبارک مامان. 

تو الگوی منی هرچد که هیچ وقت حتی اندازه ی یک مولکول نمی تونم مثل تو باشم.

همه ی این ها رو نوشتم که بگم بله، درسته که خیلی چیزها ندارم، اما داشتن مامان باعث شده بقیه ی چیزها به چشم نیان.

مامان، دیروز وقتی که در عرض یک روز برام دو تا مانتو دوختی و با خنده گفتی ببین مادر 60-70 ساله ت چه خیاطی ای میکنه، همه ی این ها مثل برق از ذهنم گذشت.

مامان، تا الان نتونستم کاری کنم که از صمیم قلب به داشتنم افتخار کنی، اما این قول رو میدم به زودی کاری کنم که تمام روزهای سخت زندگیت حتی برای چند لحظه از ذهنت پاک بشه و نفسی از روی آسودگی بکشی.

تولدت مبارک مامان.

 

 

 

 

 

 

 

 


خدایا مصلحتت رو شکر!

برای یکشنبه اصلا اتوبوسی برای رشت به تهران وجود نداره!! یعنی دقیقا از 21 ام موجودی اتوبوس رو زدن صفر تا چندین روز.

چرا؟ همه ی اتوبوسا رو ظاهرا فرستادن برای راهپیمایی اربعین.

نمی دونم واقعا چی باید گفت.

هر حرفی آدم بزنه ممکنه به آدم انگ بی دینی بخوره!! در حالی که کمترین خواسته ی آدم از زندگی میتونه وجود داشتن اتوبوس برای رفتن از شهری به شهر دیگر باشه!!!!

یعنی واقعا مردم شهر باید زندگیشون مختل بشه؟ نباید حداقل محض رضای خدا دو تا اتوبوس بذارن؟ اصلا خود امام حسین راضی هست اینطوری؟

 

برادرم  این هفته که از کاشان برمیگشته، با فلاکت برگشته و دور قمری زده تا به رشت رسیده. چون ما نگرانیم جاده خطرناکه نمیذاریم ماشین ببره. بعد این بار که خواسته بیاد، در در اقصی نقاط کشور دور زده تا خلاصه رسیده به رشت :| اونم کجا نشسته؟ توی جای شوفر.

 

نهایتش اینه که با سواری باید رفت. حالا هزینه ش هیچی، ولی به اونم نمیشه اعتماد کرد که دقیقا سر همون ساعت ماشین وجود داشته باشه.

عقب انداختن امتحان هم جریمه ی مالی داره، هم اینکه برنامه هامون رو بهم میریزه.

خدایا شکرت که کلا زوم کردی رو ما.

 

+دارم چرت و پرت میگم میدونم اما واقعا خیلی اعصابم بهم ریخته ست از همه جا و همه چیز و همه کس.

 

 

 


چند ماه پیش که رایتینگمو به یه مصحح داده بودم، خیلی تعریف کرده بود و خب راضی بود از عملکردم

این شد که من حسابی غره شده بودم و فضای اتاق برای پرواز من کافی نبود

بعد از ازمون آزمایشی و نمره ی متوسطی که گرفتم، بر آن بر آمدم که اشکال کار رو در بیارم؛ با حالت اینکه اِ وا چرا اینطوری شد.

این شد که امروز در عرض 35 دقیقه یک رایتینگ 647 کلمه ای نوشتم و برای یه مصحح دیگه فرستادم

یک سری ایراداتی از من گرفته که خب بجاست. حدود نمره رو کمی بالاتر از متوسط و رو به خوب گفت

اما از ایراداتی که ازم گرفته جملاتِ خیلی طولانیه. که احتیاجی نیست اینقدر جملات رو به هم بپیجونی و طولانی بنویسی و هی بنویسی و این همه کلمه برای یه رایتینگ زیاده و تو قرار نیست بری جنگ که این همه جمله به هم تابوندی

خلاصه می دونم در مدت زمان باقیمونده کار چندان خاصی نمیشه کرد

اما میخوام یه رایتینگ باز توی تایم بنویسم و برای مصحح اولی بفرستم، ببینم چه وصیتی میکنه در این روزهای آخری

آقای محترم میگه این همه حساسیت به خرج نده، تهش نمره ت خوب میشه

اما نمی دونم چرا برای من نمره ی این بخش اینقدر مهم و حیاتی شده. شاید به خاطر نمره های خمپاره خورده ی بچه هاست که اخیرا نمراتشون به طرز عجیبی خیلی پایین شده.

 

+دندون درد داره منو می کشه. تمام فک و دهنم درد میکنه و صورتم بی حسه. تشخیص خانواده اینه که عفونت کرده دندونای عقلم جفت با هم. فردا قراره برم دکتر. البته که فعلا هیچ کاری رو دندونام انجام نمیدم؛ فعلا قرصی چیزی بهم بده که این روزها رو زنده بگذرونم.

 

 

 


سریال گیله وا رو ببینین. هر شب شبکه ی 3 ، حوالی ساعت 9 شب.

حداقل میشه گفت به شعور مخاطب احترام گذاشتن و مثل ستایش ملت رو یه مشت فرض نکردن.

هر چند بازیگرها چون گیلک نیستن نمی تونن نقش یک گیلک رو واقعا ایفا کنن. اما خب رفتار غلیظ رو اگه بخوان نشون بدن احتمالا فقط مخاطبشون همین گیلانی ها باشن و برای بقیه ی قومیت ها جذابیت نداره.

اما نکات خوبی رو رعایت کردن:

گیلک ها غذا رو با دست میخورن. مخصوصا غذاهای محلی رو. در زمان های قدیم از قاشق به ندرت استفاده میشده. هنوز هم مادرم و دایی هام ترجیحشون برای غذاهای محلی و جمع های خانوادگی با دست غذا خوردنه.

 

گیلک ها در زمان های قدیم برای صبحانه هم برنج می خوردن (اگر اشتباه نکنم در یک صحنه از سریال هم نشان داده شد). همونطور که میدونین گیلان سرزمین برنج هست و احتمالا چون در قدیم نان کمیاب تر بوده، این انتخاب رو ترجیح دادن. مادرم میگه ما وقتی بچه بودیم شاید ماهی یک بار نان می خوردیم و بقیه ی وعده های غذاییمون دائما برنج بود. هنوز هم پیرمردها و پیرزن های سن بالا، برای صبحانه برنج میخورن.

 

همونطور که توی فیلم میبینین، تزئیین خونه ی گیلک ها در روستا، سیرهای ریسه شده و پیازهای ریسه شده هست که به ایوان یا آشپزخونه وصل میکنند و در زمان نیاز استفاده ش می کنند. الان هر چند خونه ی ما در روستا نیست اما در آشپزخانه ی ما هم یک ریسه سیر و پیاز آویزوونه :)

 

پسرهای روستایی همینقدر لاغر و تیز و بز هستند. چون کار اصلیشون کشاورزیه و به خاطر کار زیاد، دیگه چربی اضافه ای توی بدنشون نمی مونه.

 

این ها نکته های خوبی بود که توی سریال دیدم و نشون دهنده ی زندگی یک گیلک واقعی بود.

هر چند از انتخاب حمیدرضا پگاه تعجب میکنم. یا کاش حداقل تمرین میکرد به لهجه ی غلیظ فارسیش کمی لهجه ی گیلکی بده! و اینکه امشب از گریم میرزا کوچک خان (بهروز شعیبی) هم خوشم نیومد، حالا شاید در قسمت های بعد بهتر بشه.

خلاصه که سریال رو ببینین و اگه دیدین و خوشتون اومد یاد من بیفتین :)

 

+راستی، اگه گذرتون به رشت افتاد، موزه ی میراث روستایی رو به هیچ وجه از دست ندین. همون موزه ای که لوکیشین بیشتر فیلم هاست!

 

 

 

 

 


چند تا کانال توی یوتیوب هست که من خیلی دوسشون دارم و نوتیفیکیشنشون رو فعال کردم تا هر وقت پست جدیدی میذارن بهم اطلاع بده.

 

اولی کانال What If هست. من واقعا از پست هاش لذت می برم. مخصوصا لحن صحبت گوینده ش. محتواش اینجوریه که گوینده یه حالت تخیلی از مسائل علمی رو در نظر میگیره و عواقبش رو پیش بینی می کنه. مثلا چه اتفاقی می افتاد اگه گوشی های هوشمند در دهه ی 60 اختراع می شدن؟ لحن گوینده خیلی با نمک و هیجان انگیزه و مجبورت میکنه تا آخرش رو گوش بدی. همینطوری تصاویر جذاب مختلفی هم مرتبط با موضوع پخش میشه که خیلی به جذابیت قضیه اضافه میکنن. یه سری دیگه از تاپیک هاش اینطوری ان: چی میشه اگه یه خورشید دیگه وارد سولار سیستم بشن؟ چی میشه اگه هیچ اصطکاکی برای مدت یک دقیقه وجود نداشته باشه؟ چی میشه اگه همه ی پشه ها رو بکشیم؟

طول ویدئوهاش هم بین 4 تا 5 دقیقه هست.

 

کانال بعدی هم که خیلی دوسش دارم، کانال TED-ED هست. من فکر نمیکنم این کانال با اون کانال تد معروف(که افراد مختلف میان و سخنرانی می کنن) ارتباطی داشته باشه. اما در هر حال یه کانال فوق العاده ست. تصاویر این کانال به صورت گرافیکی و کارتونی هستن و سبکشون یه ذره متفاوت و کمی عجیبه. ببینین چقدر جالب که برای هر مبحثی یه کارتون 5 یا 6 دقیقه ای می سازن، نه؟ مسلما وقت و هزینه ی زیادی میبره، خیلی دوست دارم بدونم اسپانسرش کجاست. در هر حال؛ این هم مسائل علمی رو با کارتون توضیح میدن. خیلی اوقات تاریخچه ی یه قضیه رو. که مثلا فلان بیماری چطور شد که طرز درمانش کشف شد. یا یه آزمایش علمی رو توضیح میدن که نتایج مهمی داشته. یا برخی اوقات مسائل تاریخی رو بازگو میکنن.

کانال خیلی مفیده، فقط برخی اوقات یه مقدار سطح کلماتی که استفاده میکنه، از کانال قبلی پیشرفته تره و کلا دُز علمی قضیه چون بالاتره، نیاز به تمرکز بیشتری داره.

 

 

کانال بعدی هم کانال Top Think هست. همونطور که از اسمش مشخصه، مسائل روانشناسی و رفتاری رو بررسی می کنه، باز هم همراه با انیمیشن. مسائل رو هم به صورت نکته ای و دسته بندی شده عنوان میکنه. طول ویدئوهاش کمی طولانی تره، 10 دقیقه. میتونین توی دو وعده صرف کنین! عوان هاش اینطوری ان که مثلا 5 راه برای مقابله با تنبلی. یا 7 راز برای مستر شدن در سلف-کنترل.

 

 

خب این سه تا کانال در یوتیوب که من خیلی دوسشون دارم و این روزا روزی 5 دقیقه یا 6 دقیقه باهاشون وقت گذروندم. مسلما کانال خوب زیاده، اما اگه دوست داشتین، به این کانالا هم دوست داشتین سر بزنین. با فعال کردن زیرنویس ویدئوها هر جا بخواین می تونین پازش کنین و دنبال کلمه ای که بلد نیستین بگردین.

 

شما هم اگه کانال جذابی میشناسین در یوتیوب معرفی کنین :)

 


دارم فکر میکنم که اگه تصمیم بگیرن این قطعی ها ادامه داشته باشه چی.

که مثلا از فرصت ددلاین ها بگذره و من هر روز فقط به بلاگ و بازار و ایتا دسترسی داشته باشم چی.

همه ی کارام مونده. کلی کار دارم که همه شون به سرچ وابسته ان. درس خوندنم هم.

می دونم فقط من نیستم؛ اما غصه ش یه جوری رو دلم سنگینه که واقعا از خودم متنفرم چرا باید توی این نقطه از دنیا بدنیا میومدم؛ هر چند که خودم بی خبر بوده باشم.

جودی ابوت توی یکی از نامه هاش میگه ادم تا وقتی لذت و طعم چیزی رو نچشیده، فقدان رو متوجه نمیشه. اما امان از روزی که بدونی میتونی چیزی رو داشته باشی

کاش اون دختر سیاهپوست توی جنگل های افریقا بودم که با حلقه گردنشو میبنده تا گردنش دراز بشه و توی گوش و بینی و لبش حلقه های تزیینیه، خبری از هیچ جای دنیا نداره و راحت زندگی میکنه.

کاش همون دختر آفریقایی بودم اما این روزای پر فشار رو تحمل نمیکردم.

 

+خدایا واقعا هیچ نظری نداری اینقدر بدبختی میکشیم؟ عجیبه اینقدر سکوتت و اروم نشستنت. یه طوفان نوح لازم داریم.

 


+از غصه ی زیاد، دیشب ۹ شب شروع کردم به خوابیدن، ۹ صبح پاشدم. توانایی داشتم ادامه شم بخوابم.

+بعد از مدت ها (۸ ماه) خواستم برگردم به اینستاگرام، وارد نشد.

+برادر برای ماموریت مشهد هست. میخواد برگرده پرواز نیست.

+مامان مریضه. از خودم بدم میاد که براش دختر خوبی نتونستم باشم و نمیتونم براش کسی رو  بگیرم که دست به سیاه و سفید نزنه.

+خدایا، واقعا دیگه نتیجه برام مهم نیست. میخوام به ده سال بعد برسم؛ همین.

+خسته ام.

 


اصل قضیه اینه که اگه نتونم برای امتحان ماه اینده م حداقل نمره رو بگیرم، تمام تلاش های این مدتم پوچ میشه.

خستگی چند ماه گذشته + نگرفتن اون نمره ی رویایی توی تافل که براش زحمت کشیده بودم + اعصاب خوردی های این چند روز گذشته؛ باعث شده بیش از پیش سست و کرخت بشم.

در نتیجه اینکه تا لنگ ظهر میخوابم و موقع درس خوندن هم حواسم پرته.

خواهرم امشب بهم گفت همیشه فرق و تو و بقیه آدما در این بوده که دیرتر خسته میشی؛ اینو یادت نره.

فکر کردن به این جمله شاید باعث بشه کمی خودمو جمع و جور کنم.

 

+ حس می کنم وبلاگ دیگه مکان امنی برام نیست برای همه ی حرفام. چون به احتمال ۹۰ درصد دست فامیل و اشنا هم هست؛ هر چند که توی سکوت باشن. بهرحال فک کنم همه بدونن aidainmoon من هستم و با یه سرچ کوچیک هم راحت میشه به اینجا رسید. منم که نمیتونم از وبلاگ چندین ساله م دست بکشم؛ در نتیجه مطالب خیلی خصوصی تر میرن تو پست های رمز دار و عمومی تر ها ازاد میمونن.

 


مامان عصر رفته مراسم ختم و شب برگشته میگه فلانی رو دیدم(همسایه ی سابق)

که تبریک گفته که مبارکه آیدا ازدواج کرده :| مامانم تعجب کردم که کِی ازدواج کرده من خبر ندارم :||

مامان پرسیده حالا به شما کی گفته؟

طرف گفته فلانی(که میشه دوست نزدیک تر مامانم و عجیبه که خودش چرا از مامان نپرسیده)

 

حالا ما نمی دونیم قضیه چیه و کی این حرف رو دهن به دهن کرده و کلا چه نفعی برای چه کسی داره که من شوهر کردم یا نه؛

اما واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تا همیشه ی دنیا جهان سومی باقی می مونیم چون صحبت کردن در مورد زندگی شخصی دیگران و حتی بدتر از اون شایعه پراکنی در مقیاس شهرستانی! برامون جذاب و لذتبخشه.

 

+خیلی برام آزاردهنده ست که حس میکنم خیلی ها منتظرن ببینن من دارم چیکار میکنم. اصلا حس خوبی نیست.

+وبلاگ امن نیست. چه وحشتناک.

+احتمالا با کتابا ازدواج کردم! چه حرف مسخره ای برای کسی که ماهی به زور یک بار از خونه میره بیرون و صبح تا شب تو اتاقش خودشو حبس کرده.


قضیه اینه که من همه چیزو بیش از اندازه سخت می گیرم.

توی آزمایشگاه آب، وقتی مشغول یادگیری بودم، یه جوری کارو جدی گرفته بودم که دختری که بهم یاد می داد از این همه پافشاری و تب و تابم برای یادگیری اون آزمایش های نسبتا ساده، به تعجب افتاده بود.

 

رفته بودم عکس دندادن پزشکی بگیرم. عکس بردار گفت اینو محکم با دندونات فشار بده. بعد نمی دونم چه حالتی تو چهره م دید و گفت سختش نکن چیزی نیست!

 

یکشنبه وقتی رفتم دانشگاه اونم وقتی قبلش 10 تا صلوات فرستادم از استرس؛ استادم تا منو دید با خنده گفت خب همینو پشت تلفن میگفتی برات انجام میدادم! چرا اومدی تا دانشگاه!

 

کل زندگیم رو با محدودیت های ذهنی مسخره گذروندم. بعیده منبعد فرجی در من رخ بده.

بله آیدا خانم، هی سخت بگیر هی سخت بگیر ببین تهش به کجا میرسی بیچاره.

 

+ دیروز صدای نوت ایمیل یاهو اومد. دیدم از دانشگاست. که بابت فلان مقاله ی ژورنالی که دادی می خوایم بهت اعتبار تشویقی بدیم و بیا این فرم رو پر کن. اول نفهمیدم اعتبار تشویقی معنیش چیه. بعد که رفتم فرم رو پر کردم دیدم ظاهرا قضیه به مادیات برمیگرده و مثل هر انسان فانی دیگه ای خوشحال شدم که قراره بهم پول بدن :| حالا خوبه 30 هزار تومن باشه :))

 

 


دیشب یه قسمت مهم از کارو انجام دادم و امروز دادمش برای تصحیح.

خیلی از چیزی که نوشتم راضی ام و توی تصحیح هم موارد گرامری کمی برطرف شده و جایگزینی فعل ها. ظاهرا از لحاظ مفهومی خوب پیش رفت و منطقی نوشتمش.

حس می کنم باری از رو دوشم برداشته شده. جمعه اون یکی بخش کارو انجام میدم.

 

دشمن عزیز دوباره برگشته (فردا تو شهرمون شایع میشه که آیدا با یکی دشمنی خونی داره :||)

به خاطر همین دوباره نشستن پشت سیستم برام سخت شده

با قرص و اینا خودمو دارم حفظ می کنم و سعی میکنم گردنبد ببندم که خیلی سختمه.

 

من نمی دونم ته این راه چی میشه. اما حداقل خودم دیگه عذاب وجدان ندارم بابتش.

 

+برگشتن به اینستاگرام به اندازه ی کافی خوشحالم نکرد.

 


دیروز بعد از فکر کنم دو هفته از خونه رفتم بیرون. یه کار مهم داشتم و خب یه سری چیزا می خواستم.

هر کی منو از نزدیک میشناسه میدونه چقدر عاشق خوراکی و خرید کردن براش هستم. اما یه مدته که خرید خوراکی های فانتزی تر رو حذف کردم.

دیروز یادم افتاد که دلم ذرت مکزیکی می خواسته. گفتم وسایلش رو بگیرم تا ورژن سالم ترش رو توی خونه درست کنم.

هر کی هم دوباره منو میشناسه میدونه من به صورت عادی یه سری خوراکی ها رو اصلا نمیذاشتم از یخچال کم بشه. مثل قارچ و پنیر پیتزا و . اما دوباره به علت تزکیه ی نفس خیلی مراقبت می کنم که چیزایی که واقعا واجب نیست نخرم.

القصه، دیروز رفتم سوپر مارکت که یه بسته شکلات تلخ، یه قوطی کنسرو ذرت، یه بسته پنیر پیتزا و قارچ و کالباس بگیرم. همینطور پنیر صبحانه ای که مامان سفارش کرده بود. تقریبا آخرای خریدم بود که متوجه ی یه نگاه سنگین شدم دیدم یه خانمی که قیافه ی آبرومندی داره اما مانتو و لباساش چندان نو نیست، داره خریدمو نگاه می کنه :( بعد از آقای فروشنده پرسید این کالباس چنده؟ میتونم چیپسمو پس بدم کالباس بردارم؟ (فقط یه بیسکوییت و یه چیپس دستش بود) :(

نمی دونم یا من زیادی روحیه م حساس شده یا واقعا اوضاع خیلی خرابه.

من چیکار می تونستم بکنم؟ حتی اینقدر درگیر فکرای متناقض شدم که چند لحظه تو بهت فرو رفتم.

من که خودم روزهای زیادیه خودمو تو خونه حبس کردم و حتی تهش نمی دونم چی میشه. منی که هیچ کمکی نمی تونم به کسی بکنم. 

همیشه وقتی بچه بودم دلم می خواست یه روزی بتونم به آدمای دیگه و مخصوصا به بچه هایی که دلشون میخواد درس بخونن و پیشرفت کنن اما امکانات ندارن کمک کنم. 

هنوز اینجام و هیچ کاری از پیش نبردم. هنوز نتونستم به فقر کسی کمک کنم. هنوز نتونستم مفید باشم.

چقدر بده که آدم نمی دونه چی قراره پیش بیاد و میتونه به اهدافش برسه یا نه.

 

+ قراره عجیب ترین امتحان دنیا رو هفته ی بعد بعدم. عجیب ازین لحاظ که یادم نمیاد امتحانی اینقدر مهم بوده باشه و من اینقدر نشده باشه که براش آماده بشم.

امیدوارم هفته ی بعد حالم این موقع خوب باشه.

 

 


اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.

تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 

مامان من چهار تا بچه داره که هر کدوم سوی زندگی خودشون هستن(به جز من) و هر شب فقط میمونه جمع دو نفره ی من و مامان. سعی میکنم ازش خوب نگهداری کنم و قدرشو بدونم توی این شب های سرد.

امروز به مامانم گفتم چرا هیچ پاییز زمستونی نیومد که با خیالت راحت یه لیوان چای بریزم و با یه تیکه کیک کاکائویی در حالیکه از بارش برف و بارون پشت پنجره لذت میبرم، از خودم پذیرایی کنم؟

مامان گفت زندگی ای هست که خودت برای خودت ساختی. راست میگفت.

کاش یکیتون بیاد دلداری بده که هیچ وقت هیچ آرامش محضی وجود نداره.

 

همین. حرف دیگه ای ندارم.


مامان امسال بادوم کاشته بود و من هیج سالی توی عمرم به اندازه ی امسال بادوم زمینی نخوردم.

بادوم های خیلی درشت و قشنگ و خوش طعم.

فکر میکنم بابت این نعمتی که امسال داشتم از خدا تشکر نکرده بودم.

خدایا مرسی که اینقدر مهربونی و به ما امسال یه عالمه بادوم ِ خوشگل کادو دادی.

 

+به بادوم ها آب نمک می زنیم و بعد میذاریم داخل فر. کاملا مثل بادوم های بیرون میشه؛ حتی بهتر.


یعنی من یک سال مداومه دارم هی به سوالات تکراری جواب میدم.

تهش یا باز حالیشون نمیشه، یا قضیه رو نمیگیرن و باز یه سوال هپرا تر میپرسن.

یا اصلا فراموش میکنن بعد دوباره دفعه ی بعد روز از نو و

خدایا رحمی. این بازی رو تمومش کن این هفته؛ به ستوه اومدم

من این مدت صبر ایوب به آپشن هام اضافه شده اما نتیجه ش تپش قلب و لرزش بدن و عصبی شدن مفرط و مداومه.

 


کل امروز رو سر درد داشتم و چندین مدل قرص خوردم. تمام بدنم داره میشکنه و دهنم بدمزه ست. بیش از ده دقیقه که به مونیتور خیره میشم سر گیجه و . .

نمی دونم آنفولانزائه یا فشار یا چی!

حالا بهرحال تو حال مرگ هم باشم باید برم امتحانو بدم. فردا شب میرم تهران.

 

+ اینجا بهتر شد؟ از آقای  خواستم بهم یاد بده که فونت را چطور بزرگ کنم. چون جدا برای منم ریز بود و چشمام اذیت میشد.

 


امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود.

این حجم از ناراحتی و غصه و اشک های گاه و بی گاهم از کنترلم خارجه.

آهکاش زنده بودین خواهران و برادرانم.

دریغ و افسوس.

هیچ وقت فکر نمیکردم از کشور و ملیتم اینقدر خجالت بکشم.

گناه ما چی بوده که نباید رنگ آرامش رو ببینیم.


سلام بچه ها!

من از تبریز برگشتم.

البته کسایی که در اینستاگرام منو دارن گزارش لحظه به لحظه رو دیدن و حسابی اعصابشونو خط خطی کردم :))

شنبه شب حرکت کردم و فردا ۱۰ صبح تبریز بودم. بعد رفتم هتلی که رزرو کرده بودم اما گفتن تحویل ساعت ۲ هست.

من گفتم از زمان استفاده بکنم بنابراین رفتم خانه ی پروین اعتصامی‌. هوا هم برفی بود و حسابی لذت بردم.

بعد از اینجا دوباره پرسان پرسان خانه ی قاجارو پیدا کردم که خیلی قشنگ بود.

عکسای این دو سکشنو تو اینستا گذاشتم.

بعد چون تو گوگل دیده بودم بازار تبریز خیلی قشنگه، تاکسی نشستم به اون سمت.

رفتم داخل بازار اما راستش هیچیش نظرمو جلب نکرد. حالا احتمال اینکه قسمت اشتباهیش هم رفته باشم کم نیست. رفتم یه دوری زدم داخلش. اما دیگه حسابی هم خسته بودم. به صورت اتفاقی از سمتی در اومدم که به هتل نزدیک بود. مجدد یه تاکسی گرفتم برای هتل.

همونجا ناهار خوردم و اومدم اتاق بیهوش شدم.

غروب یه مقدار نوت هامو نگاه کردم برای امتحان فردا و هی خوراکی خوردم!

و همزمان هی جواب دایرکت میدادم از استوری هایی که گذاشته بودم!

بعد خواهرزاده کوچیکه زنگ زد که داره میاد بریم شام بخوریم.

دوباره شال و کلاه کردم.

از رسپشن هتل پرسیدم کجا میتونم سوغاتی بخرم؟ گفت افتخاری. که نزدیک هم بود به هتل.

خلاصه با خواهرزاده پیاده روی برفی کردیم و شام خوردیم و براش خوراکی خریدم و بعد اون رفت خوابگاه.

شب برگشتم دوباره یه ذره الکی مرور کردم.

شب راحت خوابیدم.

فردا صبحش دیگه اماده شدم که برم امتحان بدم و اتاق رو هم تحویل بدم. صبحاته ی سلف داشت اما چون کمی استرس داشتم چندان نفهمیدم چی خوردم. با آژانس رفتم تا محل ازمون که داخل دانشگاه تبریز بود.

بعد خب مراحل احراز هویت و پذیرش برای ازمون.

مسئول برگزاری ازمون دو تا اقای مهربون بودن که وقتی فهمیدن من ترکی حالیم نمیشه دیگه فارسی میگفتن و هی براشون جالب بود از رشت اومدم!

خب حالا نتیجه ی آزمون:

ازمون سه بخشه و حدود ۴ ساعت طول میکشه: وربال(ادبیات انگلیسی که شامل کلمات خیلی سنگینشونه. مثلا از یه خارجی بخوای بتونه اشعار حافظ و سعدی رو تحلیل کنه!)، کوانت(ریاضی)، رایتینگ

راستش من خیلی برای بخش ریاضیش وقت گذاشته بودم. منظورم نسبت به رایتینگ و وربال هست.

اما نتیجه کمی برعکس شد.

هر کی GRE داده میدونه که بخش وربالش چقدر سنگینه و چقدر اشک همه رو در میاره. اما در کمال تعجب نمره ی نسبتا خوبی ازین بخش گرفتم!

(نمره ی کوانت و وربال رو میشه بلافاصله بعد از ازمون دید؛ اما رایتینگ رو ۸ روز بعدش میدن)

برای کوانت؛ یه نمره ی متوسط گرفتم. سوالاش خیلی خیلی سنگین بود و نیاز به دقت و مهارت و سرعت عمل خیلی بالایی داشت. تا حدی که من دیگه کم مونده بود سر ازمون گریه کنم و وقتی دکمه ی next رو زدم تا نتایج نهایی رو ببینم؛ قلبم داشت از دهنم در میومد. باز خداروشکر که همین نمره ی متوسطو گرفتم.

رایتینگشم به نظر خودم بد تحلیل نکردم. کلا هم بعد از تافل هیچی ننوشته بودم. حالا تا ببینم نمره ش چند میشه.

کلا هی دارم به وربالم افتخار میکنم :|||

 

امتحان از ساعت ۱۰ صبح بود تا ۲ ظهر.

دیگه از سر جلسه در اومدم چشام جایی رو نمیدید.

وقت نشد ناهار بخورم و دیگه ساعت ۳:۴۵ دقیقه بلیط برگشت داشتم.

 

من نمی دونم میتونم جایی پذیرش بگیرم یا نه. اما این راهی که تو این مدت اومدم خیلی چیزا یادم داده و خیلی مهارت کسب کردم. امیدوارم هر چی که هست ختم به خیر بشه.

 

الهی آمین.

 

 

 

 


ازونجایی که واقعا با این سایت های فریلنسری حال نکردم، تصمیم گرفتم به حرف شما گوش بدم مستقل کار کنم :|

علاوه بر اینکه درصد زیادی از سهم رو خودشون برمیدارن، خیلی برام سخت تحمل همچین شرایطی: مثلا من قیمت پروژه رو میدم 200، یه از خدا بی خبر میاد میده 199 :| بعد پروژه رو می گیره! بعد دوباره من میام مینیمم قیمت میدم، کسی که 500 تا تک تومن از بیشتر گفته این بار اون پروژه رو میگیره :/ هیچ مشخص نیست روال چجوریه!

وضعیتیه خلاصه :))))

خلاصه.

اگه دوست داشتین این عکسو تو گروه های دانشجویی بذارین، شاید اینطوری اوضاع بهتر شد :)

 

 


فکر میکنید با 118 هزار تومنی که طی هفته ی پیش در آوردم چی کار کردم؟

رفتم دادم پوستمو لایه روبی کردم!

چرا؟

چون به قدری زشت و سیاه و بی ریخت شده بودم که دیگه دلم به حال آقای محترم و اعضای خانواده م می سوخت :|

مدت زیادی نشستن تو اتاق درس و امتحان و حرص و استرس و واقعا پوستمو خراب کرده.

بنابراین جیب عنکبوت زده مو تدم رفتم لایه برداری.

حالا سفید شدم؟ خیر.

خوشگل شدم؟ خیر.

حس خوبی دارم؟ بله.

حس میکنم سبک و تمیز شده پوستم؟ بله.

مراحلش به این شکل بود که اول بُخور گرم به صورتم دادن. بعد یه ماسک سیاه رنگ گذاشتن. بعد ماسکو برداشتن و با یه دستگاه مثل دریل :)) پوستمو نمی دونم چیکار کردن. بعدش یه ماسک طلایی گذاشتن، بعدشم بُخور سرد دادن.  بعد دوباره نمی دونم یه چی مالیدن به صورتم و تهش که جذب شد ضد آفتاب زدن برام.

خلاصه الان حس میکنم دو سه کیلو ازم کم شده(جرم های صورتم)، که حالا حتی اگه توهم هم باشه، حس خوبیه :)))

 

+یه حرکت جسورانه زدم که اگه جواب بده، که بعیده، میام می نویسم. البته بیشتر به جهت فان و امتحان کردن شانسم بود. تا ببینیم چی میشه.

+یه فکرای دیگه ای هم واسه پوستم دارم که البته دیگه پولشو ندارم :دی آی گدا.

+ببخشید هی پول پول می کنم. شما هم اگه هر چی داشتین و نداشتین رو برای اپلیکیشن فی و ریپورت نمره تافل و جی آر ای می دادین، اینطوری ج و می شدین :)))

 

 

 


امروز دومین پروژه رو گرفتم. این یکی بهتره از لحاظ مالی چون می تونم سریع تر تمومش کنم و پولشو یه جا بگیرم.

تو یه سایت ترجمه ی دیگه هم امتحان داده بودم بخش نفت و گاز و پتروشیمیش رو که امروز نتیجه ی تصحیح اومد با نمره ی طلایی قبول شدم، منتها سفارشی تو این زمینه فعلا نیست. حالا بخشای دیگه شم امتحان می دم.

خدایا ممنون که برام سرگرمی میفرستی که از فکر و خیال دیوونه نشم و سر به صحرا و بیابون نذارم.

لطفا برام دعا کنین که یه پروژه ی گنده تر بهم بخوره که پولش بیشتر باشه و در عین حال من هیچ فرصت نکنم اصلا فکر و ذکر بکنم.

کاش خونه مون رشت بود. چه احمقی بودم وقتی بچه بودم و همه ی شرایط جور بود من گفتم نه نریم رشت. هنوز خواهرم بهم طعنه میزنه میگه اگه اون موقع تو بازی در نمیاوری الان رشت بودین. بهرحال بچگی هستش و هزار جور بی عقلی. گاهی نفسم میگیره از کوچیک بودن شهرمون. حالا درسته کلا بیست دقیقه بیشتر با رشت فاصله نداریم. ولی خب دیگه.

 

این پروژهه رو ببینم تا صبح میشه تموم کرد که بعد برم کارتون و فیلم ببینم.

 

 

 


این روزها چیکار میکنم؟

برای یه سایت ورد پرسی مطلب میذارم. انگیزه م از شروعش چی بود؟ که بفهمم سئو یعنی چی.

مبلغش خیلی کمه. یعنی خیلی خیلی کم. اما بیشتر برای برطرف کردن کنجکاوی رفتم ببینم چجوریه، و خب؛ الان دیگه میدونم سئو یعنی چی و چجوری باید انجامش داد!

 

دیگه چیکار میکنم؟

برای پیج غذام محتوا درست می کنم! کاری که خیلی وقت بود دلم می خواست انجام بدم. فکر میکنم بعد از سال ها کار نکردن با فتوشاپ، چیزای بدی هم از آب درنیومده باشن

 

دیگه؟

دارم فکر میکنم که یه پروژه ی ترجمه ی فارسی به انگلیسی رو بپذیرم یا نه.

 راستش چون نگرانم کیفیت کار خوب نشه، تا حالا برعکس قبول نکردم.

دیشب یه پاراگرافش رو انجام دادم و فکر میکنم بدک هم نشد.

 

دیگه همین. شما چه خبرا؟ با من حرف بزنین!

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

توقف ناپذیر باش (: دوربين هاي ديجيتال گاه نوشت های من آموزش جوجه کشی و کار با محصولات دستگاه جوجه کشی Amy کرمان سوله طراحی وب سایت| سئو سایت| بهینه سازی سایت|سئو کیورد| طراحی وب سایت حرفه ای هرآنچه از تهویه مطبوع باید دانست !!! به نام خالق عشق دنياي اطلاعات